هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب
راحت وآرام روح ورامش و تسکین دل
نزهت ودیدار چشم
و زینت و فرشباب
در رگ و اندر تن و اندر دل و در چشم من
خواب و صبر و روح و خونم را بر افتاد انقلاب
رنج دارد جای خون و درد دارد جای روح
عشق دارد جای صبر و آب دارد جای خواب
این تنم از هجر تو چون برگ بید اندر خزان
این دلم در عشق تو چون توزی اندر ماهتاب
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم.. با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانههای اشک کاشت.
عرفان نظرآهاری
روی تو ب
سترد و بربود و بیفکند و ببرد
چارچیز از چارچیز و هر یکی را کرد غاب
خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل
نیکویی از گرد ماه و روشنی از آفتاب
چار چیز تو نباشد سال و مه بی هشت چیز
هر یکی زان هشت دارد سوی دل بردن شتاب
چشم تو بی خواب و سهر و روی تو بی سیم و گل